هر روز صبح که میرفتم سرکار توی مسیر یه آقای پلیس راهنمایی رانندگی بود... دقیقا جایی میایستاد که من از ماشین پیاده میشدم...
همیشه فکر میکردم که چقدر شغل سختی داره... جدای از اینکه باید همهاش بایسته و نمیتونه حتی بنشینه، باید کاملا حواسشم جمع باشه و از همه بدتر اینکه مردم هم به خاطر اشتباهی که مرتکب میشن و دوست ندارن جریمه بشن! مقصر این آقای پلیس رو میدونن!!! به خاطر همین کسی زیاد دوستش نداره...
شاید این دلیلها برام کافی بود تا هر روز صبح حداقل من بهش لبخند بزنم... بین این همه بوق و ترافیک (که ماها طاقت چند لحظهاش رو هم نداریم) احتمال میدادم شاید یک کم خستگی رو از تنش دربیاره...
بعداز مدتی که گذشت یک روز که از ماشین پیاده شدم دیدم آقای پلیس حواسش به ترافیک ماشینها است... زیر لب خندیدم و آروم با خودم گفتم: "امروز موج مثبت رو از دست دادی جناب سرکار!" من هم به سرعت رفتم بالای پل هوایی که به اون طرف خیابون برسم...
روی پل که بودم دوباره به پایین نگاه کردم... دیدم آقای پلیس ایستاده و داره بالا روی پل رو نگاه میکنه... با دست راستش داره بهم سلام نظامی میده و یه لبخند بینظیر روی لباشه که از اون فاصله هم به زیبایی معلوم میشد... به قدری تعجب کردم که برگشتم و اطرافم رو نگاه کردم... دیدم بنده تنها مسافر روی پل هستم... جدی داشت بهم لبخند میزد و سلام میکرد!... انقدر خوشحال شدم و چنان لبخندی زدم که فکر کنم تا دندونای آسیام هم دیده شد....
تمام روز رو با یه انرژی عالی به پایان رسوندم... انرژی که فقط از یک لبخند سرچشمه گرفته بود...
واقعا چه تاثیر بینظیری داشت...
چرا گاهی فقط یک لبخند رو از هم دریغ میکنیم؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،